کد خبر 634587
تاریخ انتشار: ۳ مهر ۱۳۹۵ - ۱۰:۳۶

وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی، خاطره‌ای از دوران دفاع مقدس منتشر کرد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، این خاطره را که روزنامه «شرق» منتشر کرده است، در ادامه می‌خوانید: «معمولا در هفته دفاع مقدس یاد روزهایی که سایه آنها تا عمر داری بر زندگی‌ات سایه می‌افکند و یاد دوستانی که همیشه در جان قلب و ذهن جای دارند، در خاطرت مرور می‌شود. با اینکه فقط سه دهه از آن ایام می‌گذرد، گویی به‌ درازای تاریخ از آن فاصله گرفته‌ایم و برخی حوادث آن برای بعضی‌ها به افسانه می‌ماند؛ نوجوانانی که شناسنامه را تغییر می‌دادند، پیرزنانی که همه دارایی‌شان را به جبهه می‌فرستادند، کارگرانی که هفت سال حقوق آنها افزایش نیافت اما سال‌ها در جبهه‌ها حاضر می‌شدند و ... .

هنوز دورانی را به‌ خاطر دارم که جنگ بود و تروریست‌ها (از جنس آدم‌هایی که کور و چشم‌بسته با توهمات فرقه‌ای در خدمت نه یک آرمان بلکه قدرت‌طلبی جریان رجوی بودند) در هر گوشه‌ای کمین کرده بودند. در آن دوران هر کس لباس خاکستری به تن داشت، در خطر ترور قرار می‌گرفت و ترور می‌شد، هر کس عکس یک شهید یا امام شهیدان را به دیوار داشت (حتی در دکه یک یخ‌فروش در جنوب شهر تهران) ترور می‌شد، حتی کارگری (شهید صفدری کارگر کارخانه جنرال‌موتور) که چند ماه در جبهه بود (فقط به این جرم) وقتی در ماه مبارک رمضان به خانه محقر و کوچکش در محله نواب برگشت، تروریست‌ها در زمان افطار به بهانه دادن آش، به خانه‌ او هجوم بردند و خانه‌اش به آتش کشیده شد.

هر بار هر نشانه و نقشه‌ای در خانه تیمی تروریست‌ها کشف می‌شد، اسباب‌کشی با اثاثیه‌ای که همه آنها در یک وانت جا می‌شد، شروع می‌شد. یادش بخیر هر بار در این اوضاع به خانه می‌رفتم، «نرگس» درک کرده بود که آرام بگوید باز هم باید اسباب‌کشی کنیم؛ (او در ١٥ ماه ١١ بار اسباب‌کشی کرد).

باز هم یادش بخیر، سال ٦١ بود که محمد مقدم (١) به سپاه تهران آمد و گفت: «صادق، مسئول اطلاعات منطقه سه سپاه شهید شده و تو باید به‌ جای او بروی». به منطقه سه رفتم. برادر عبدالوهاب، فرمانده منطقه سه بود و اتفاقا آقای درویشی (٢) هم آنجا بود. در منطقه سه از منجیل تا ترکمن‌صحرا و آق‌قلا روزها و شب‌هایی پرتلاطم سپری شد تا روح جنگل از خشونت و تروریسم کوری که با توهمات ایدئولوژیک در آنجا پناه گرفته بودند و خون مردم بی‌گناه را می‌ریختند، پاک شود و آرام بگیرد. هنوز زل‌زدن آن گاو با چشم‌های مهربان و زیبایش به جنازه سربریده یک گالش (گاوچران) در مازندران در خاطرم مانده است؛ گویی او هم بهت‌زده از خشونت و آدم‌کشی برای گالش خود می‌گریست. در این میان دکتر سنجقی (٣) در اواسط سال ٦٢ برایم پیغام فرستاد که به منطقه ١١ سپاه قرارگاه حمزه سیدالشهدا بروم. با همه خاطرات جاده‌های پرپیچ‌وخم، از شمال به تهران برگشتم؛ رفتم ١٠ متری سوم جوادیه، منزل مرحوم پدرم، نرگس و حسن و صالح را در خانه پدری گذاشتم. من با بوسیدن پدر و مادرم، خسته سوار ماشین رضا نقدی (٤) شدم. (نمی‌دانم چه شد که در این ایام از میان همه آدم‌هایی که آن روزها درکشان کرده بودم، یاد شهید علیرضا هاشمی، بچه یکی از روستاهای قائمشهر افتادم و یاد او بهانه نوشتن این یادداشت شد).

در منطقه ١١، من و علیرضا (٥) از سمت مریوان به سمت بانه، از مسیر شیلر به سمت حاج عبدل و هرمیدول حرکت کردیم. نزدیک ظهر بود گفتیم زودتر برویم که به غروب و کمین‌های ضدانقلاب نخوریم. علیرضا گفت از کجا مطمئنی به آن طرف می‌رسیم؟ بهتر است نماز واجبمان را بخوانیم که واجب بر ذمه ما نماند. آن‌روز با هم به بانه رسیدیم، شهید هاشمی یکی از بچه‌های اطلاعات سپاه بانه من را به کناری کشید و گفت: «کار خصوصی با تو دارم!» من به خیال اینکه او قصد ترخیص از منطقه را دارد، سر به سرش گذاشته و گفتم از ترخیص خبری نیست. گفت من قصد ماندن دارم، ماندن از نوعی دیگر، جلوی جمع نمی‌خواهم صحبت کنم. با او به محوطه باز رفتم، حس عجیبی در او می‌دیدم؛ سرشار از شرم بود و با سری رو به پایین، گفت: «برادر علی، من عاشق شدم». با خنده گفتم مبارک است، باید چه کار کنم؟ گفت: «باید کمکم کنی». گفتم کمک مالی می‌خواهی؟ گفت: «نه.» گفتم: پس چه؟ گفت: «من عاشق دختر ماموستا ... (نام ماموستا را فراموش کرده‌ام) شده‌ام که امام جماعت یکی از مساجد شهر است. چند بار او را دیده‌ام و دلم پیش اوست اما هم پدر دختر و هم والدین خودم مخالف هستند و می‌ترسم حفاظت اطلاعات نیز مانع شود. من او را می‌خواهم.»

حساسیت‌های فرهنگی و مذهبی مانع بزرگی برایش ایجاد کرده بود. با او در سنندج قرار گذاشتم و در اتاق برادر صادقی (٦) با او گفت‌وگو کردم. با تماس‌ها و گفت‌وگوهای مکرر، حفاظت را متقاعد کردم. من و علیرضا با واسطه و مستقیم با خانواده هر دو طرف گفت‌وگو کردیم و بالاخره زمینه‌های وصال حاصل شد.

درست حدود یک ماه بعد بود که از مسئول اطلاعات بانه شنیدم بالاخره پدر و مادر هاشمی برای انجام مراسم عقد به بانه آمده‌اند. فامیل‌های محدود هاشمی و اقوام عروس در خانه کوچک دختر، گرد هم آمده بودند. داماد، شناسنامه‌اش را در پایگاه سپاه جا گذاشته بود. او عجولانه سوار موتور شد تا شناسنامه را به مراسم عقد برساند. حتما در دلش غوغایی به پا بود، در فکر اینکه بالاخره پس از یک سال، محرم دل خود را در کنارش خواهد دید. نمی‌دانم به چه چیزهایی فکر می‌کرد اما آغوش‌ شهادت در مسیرش کمین کرده بود. تروریست‌های کومله او را در میانه راه به رگبار بستند. مادر شهید به‌ همراه عروسش به شمال برگشت. بعدها شنیدم که این نوعروس در یکی از روستاهای قائمشهر سکنی گزید و درس طلبگی پیشه کرد.

آنچه گفته شد، داستان و روایتی بود از شهادت و عاشقی، از کنار هم‌ بودن شیعه و سنی، از پاکی و حیا، از مقاومت در مقابل ناپاکی و ترور، تجاوز و ناجوانمردی؛ ائتلاف شوم همه قدرت‌های بزرگ علیه ملت ایران. نمی‌دانم چرا آن روزها با وجود آنکه نداری بود، ترور بود، سختی بود، زندگی پررنج و خانه‌به‌دوشی بود اما چشم‌هایمان از امید به آینده می‌درخشید. ‌ای ‌کاش کاری کنیم که روزهای عاشقی‌مان ادامه داشته باشد.

-----------------------------------------------------

١. محمد مقدم، برادر بزرگ شهید حسن تهرانی‌مقدم، فرمانده موشکی سپاه

٢. اسدالله درویش‌امیری استاندار فعلی زنجان

٣. فرمانده وقت قرارگاه حمزه و استاد مدیریت دانشگاه در حال‌ حاضر

٤. سردار نقدی، فرمانده فعلی سازمان بسیج مستضعفین

٥. علیرضا رشیدیان، استاندار فعلی خراسان ‌رضوی

٦. مهدی صادقی، استاندار فعلی قم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس